سلام مهربون
توی بیمارستانی دو نفر در یه اتاق بستری بودند.
تخت یکی کنار پنجره بود و اون یکی کنار دیوار و با شرایطی که داشت نمی تونست کوچکترین تکونی بخوره.
اونها هر روز ساعت ها با هم حرف می زدند و بیماری که کنار پنجره بود مدام از منظره دل انگیز بیرون واسه
هم اتاقیش تعریف می کرد.
اون می گفت : پنجره رو به پارک بزرگیه که دریاچه زیبائی داره و مرغابی های رنگارنگ و قوهای سفید و قشنگ
اونجا شنا می کنند.
لا به لای اونها هم بچه های قد و نیم قد ، شاد و خندون با قایق های کوچولوشون پدال یا پارو می زنند.
و از درخت های سر به فلک کشیده ای حرف می زد که پر بودند از پرنده های کوچیک و ناز.
و زمین چمنی که با گل های رنگارنگ طراوت خاصی به پارک می داد.
و خلاصه همگی کنار همدیگه منظره ای دلربا رو خلق کرده بودند.
هر روز وقتی اون شروع به توصیف پارک می کرد ، هم اتاقیش چشم هاش رو می بست و همه اون زیبا ئی ها رو
توی ذهنش می دید و سرشار از شور و شادی و هیجان می شد.
چند هفته ای گذشت و بیمار مهربون کنار پنجره با شدت گرفتن بیماریش فوت کرد.
نفردوم هم که بهبود زیادی پیدا کرده بود خواهش کرد بگذارند به اون تخت منتقل بشه.
و وقتی جاش رو که عوض کردند در کمال ناباوری دید تنها چیزی که از پنجره دیده می شه دیواری بلند و دود گرفته است!
آره عزیز دلم ، یادت باشه اگه آسمون دلت گرفته بود ، بازم می تونی بذر امید بپاشی به زمین زندگی دیگران.
و چه زیباست هدیه کردن شادی به دل های نا امید ، در حالیکه خودت...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.